parsaparsa، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پارسا مهربونه بابا ومامان و داداش پرهام

پارسا پسر خلیج پارس(ایرانگردی 5)

پارسایی به واقع پسر خلیج پارس هست چون علاوه بر اینکه بابا ومامان بندری داره, خیلی زیاد هم به جنوب سفر میکنه, تمام عید های نوروز پارسا مشغول بازی تو ساحل خلیج هست.هر روز عصر پارسا با بابایی وعمو داریوش و نازنین ونیلوفر و ددی زهرا و حسین و دایی بهروز و دایی روح ا... میرفتند ساحل و تا تاریک شدن هوا اونجا میموندند و شب که برمیگشتند و وارد حیاط مامان معصومه میشدند, چنان هیاهو وسر وصدایی به را مینداختند که نگو ونپرس , انگار زلزله شده. خسته وسرا تاپا ماسه ایی.یادش خوش وامیدوارم هر سال تکرار بشه .                ماهیگیری سنتی : بابا مرتضی و پارسایی بعضی روزها ماهیگیر...
28 مهر 1391

عکس های پارسا مهربون(ایرانگردی 1)

        خوزستان(دزفول ,1 سال و 4 ماهگی پارسا)                        باغهای گل رز دزفول واقعا زیبا ودیدنی بودند وبهشت گمشده ایران.یادش بخیر چقدر خوش گذشت.           الهی خاله فدات بشه ,همیشه وهمه جا مواظب پارساست مثل یه داداش بزرگ, البته پارسا هم فقط داداش صداش میزنه.              ...
28 مهر 1391

عکس های پارسا مهربون(ایرانگردی 3)

خوشا شیراز و وضع بی مثالش                      خداوندا نگهدار از زوالش ز رکن آباد ما صد لوحش ا...                          که عمر خضر می بخشد زلالش به شیراز آی وفیض روح قدسی                     بجوی از مردم صاحب کمالش مکن از خواب بیدارم خدا را           &nbs...
28 مهر 1391

عکس های پارسا مهربون (ایرانگردی 4)

 یا شاسین اردبیل. (مهر 87) من همیشه فکر میکردم که شترها فقط توی کویر و جاهای گرم وطاقت فرسا زندگی میکنند, اما انگاری تو عصر سرعت و نوآوری شترها هم سریع شدند و سر از سرعین واردبیل در آوردند , البته ما هم که هدفمون خوش گذروندن بود از این فرصت استفاده کردیم , بابا مرتضی و پارسایی حسابی حالشو بردند پارسا اولش کمی ترسید همش میگفت ; دایی کمک, دایی کمک.                   ...
28 مهر 1391

پارسا بدون کفش به دانشگاه می رود

   روز دفاع مامانی از پایان نامه اش ,اینقدر بابایی ومامانی استرس داشتند واینقدر کار سرشون ریخته بود  که نگو و نپرس, مامانی تند تند وسایل پذیرایی رو که از قبل آماده کرده بود ,رو برای بردن به دانشگاه  بسته بندی میکرد,بابایی هم کارای power ponit مامان رو اشکال گیری می کرد,خاله زهره هم که برا ی کمک آومده بود, به توپارسای مامان ناهار میدادولباسات رو آماده میکرد.... یباره مامان نگاش به ساعت افتاد,ای داد بیداد  که داره دیر میشه. همگی تندتند آماده شدیم و راه افتادیم وخدا رو شکر به موقع به دانشگاه رسیدیم, وهمه کارای لازم رو برای شروع جلسه آماده کردیم, تاره مامانی میخواست یه نفس راحت بکشه  و ببین پار...
27 مهر 1391

پارسا ایرانگرد کوچولو

ایران بزرگ زیر قدمهای کوچک پارسای من  پارسای من تا سن 4 سالگی تقریبا تمام ایران رو گشته,اون هم چندین بار ,با هسفرهای دوست داشتنی ومهربان,که وجودشان یکی از بزرگترین نعمتهای زندگی من وبابایی وبالطبع پارساست. خاطرات به یاد ماندنی سفرهای شمال با عمو ظهراب مهربون وخاله طاهره دوست داشتنی وددی زهرا وداداش حسین با نمک یکی از فصل های شیرین وطولانی زندگی پارسای من هست,آرزو میکنم تا همیشه ادامه داشته باشه و هر سال بتونیم تکرارش کنیم.   پارسا  سفیر پایتخت در ساحل خلیج, پارسا جاده های طولانی تهران تا بندر های جنوبی رو بار ها وبارها پیموده (همه عکس ها رو برای پسرم توی وبلاگش میذارم)     ...
26 مهر 1391

دینا آمد

٢٠ مهر ماه 1387 دینای بهروز ولیلا آمد،آمدی تا بهروز عزیز دردونه مادر ,پدر شود.   خوش آمدی دینا جان پارسای من با دینای بهروز خیلی خاطره داره چه دعوا هایی و چه دوستی هایی این هم عکس دینای بهروز                   ...
26 مهر 1391

باز هم دلنوشته های بابایی

      سلام, (43 دقبقه بامداد 29 بهمن 86) باز هم مامانی برنده شد,تقریبا 26 روز تو ومامانی در کنار هم هستید,بدون حضور من(پیش مامان معصومه).البته مامان حضورمن را شاید بیشتر از تو حس کند وواقعا با من زندگی کند,خیلی دلم گرفت وقتی مامانی گفت: نگاههای تو دنبال چهره ایی همیشه  آشناست. پسر عزیزم واقعا دلم برات تنگ شده ,شازی جانم حضور تو رنگ دیگری دارد,دلم براتون تنگ شده.دوستتان دارم.      ٥روز مانده به 3 ماهگی تو.روز 85 ام از عمر تو.سنگینترین برف وبیشترین سرمای عمر ما در همین 85 روز اتفاق افتاد.دقیقا یکی از سردترین شب های تهران در این پنجاه سال اخیر بود که تو اولین بازدید وشب نشینی خودت را...
6 مهر 1391

خاطره های کوچک بابایی

                                  کمی خاطره پنج روزه بودی که زردی گرفتی,البته شدید نبود,باعمو ظهراب ودایی بهروز دستگاه رادیوتراپی گرفتیم , تقریبا 4روز زیر دستگاه بودی,الان اون روزها که یادم میاد,دلم کباب میشه, برای بیتابیهات زیر گرمای اون لامپ هابا چشم بند آبی رنگ.کوچولوی عریرم قربانت شوم,باز هم به لطف خدا,زردیت خوب شد, مجبور شدیم 4 بار ازت خون بگیریم,غیر قابل تحمل ترین لحظات عمر ,فرو رفتن سوزن توبدنت بود.    ماه هشتم بارداری مامان بود,که خیلی ناراحت شد ومن...
6 مهر 1391

اولین سفر پارسای من (30 روزگی)

                                                                                              دقیقا 4 دی بود,سی روزگی تو, که برای پیشواز مامان معصومه(سفر مکه مامان معصومه)به شهرمامانی وبابایی رف...
6 مهر 1391
1